میان دو نگاه
p:۴
روز بعد، وقتی وارد استودیو شدی، یه حس عجیب تو فضا بود.
هیونجین و چان هر دو منتظر بودن و همین که چشمشون به تو خورد، لبخندشون کمی عصبی و پر از حسادت بود.
هیونجین نزدیک شد و گفت:
«امروز میخوام مطمئن شم که کارت خوب پیش میره. نذار کسی اذیتت کنه.»
چان هم قدم جلو گذاشت و با همون لحن آروم اما مطمئنش گفت:
«من هم همینو میخوام. حواستو جمع کن، اما بدون من کنارتم.»
تو وسطشون وایساده بودی، و قلبت داشت دیوونه میشد.
رقابتشون رو میدیدی، اما در عین حال هر کدوم با لمسها و نگاههای کوچک، حس مراقبتشونو نشون میدادن.
هیونجین دستش رو روی میز کنار دستت گذاشت، خیلی نزدیک به تو، اما نه اینکه باعث ناراحتی بشه.
چان هم، بدون اینکه عقب بکشه، آروم شونهتو لمس کرد وقتی توضیح میداد که چطور تمرینها رو انجام بدی.
هر حرکت کوچک، هر لمس، هر نگاه—مثل یه شعله بود که قلبت رو داغ میکرد.
و تو فهمیدی این رقابت دیگه فقط رقابت نیست؛ یه حس نزدیک، وسوسهآمیز و عمیق بینشون وجود داره.
بعد از چند ساعت تمرین، هر دو کنار تو وایستادن تا مطمئن بشن که کارت درست انجام شده.
هیونجین آروم گفت:
«خسته شدی؟ بیا یه کم استراحت کنیم.»
چان هم سریع پیشنهاد داد:
«میتونیم یه کم هوا بخوریم، یا یه نوشیدنی بخوریم، هر چی تو بخوای.»
تو نگاه کردی و فهمیدی که این حس داغ و نزدیک، هیجان و علاقهی واقعیشونه.
هر دو تلاش میکنن تو رو تحت تاثیر قرار بدن، اما هیچکدوم نمیخواد برنده بشه بدون اینکه تو هم راحت باشی.
وقتی عصر شد و استودیو خلوت شد، هیونجین کنار تو نشست و با همون لحن ملایم گفت:
«میدونم امروز چان هم زیاد کنارته… ولی میخوام بدونی که منم اینجا هستم. همیشه.»
چان هم، درست وقتی داشت وسایلتو جمع میکردی، دستش رو گرفت و گفت:
«منم میخوام بدونی که همیشه مراقبتت میکنم… حتی وقتی هیونجین اونجا هست.»
تو وسطشون ایستاده بودی و حس کردی که دیگه نمیتونی بینشون فاصله بندازی.
رقابتشون داغ بود، اما هر لمس و نگاه، عشق و علاقهشونو بیشتر نشون میداد.
شب که خونه برگشتی، هنوز گرمای لمسها و نگاههاشون روی تو بود.
و فهمیدی که این داستان تازه شروع شده…
و تو وسط این رقابت شدید، حس میکردی که قلبت همزمان به هر دو میتپه.
*پایان*
روز بعد، وقتی وارد استودیو شدی، یه حس عجیب تو فضا بود.
هیونجین و چان هر دو منتظر بودن و همین که چشمشون به تو خورد، لبخندشون کمی عصبی و پر از حسادت بود.
هیونجین نزدیک شد و گفت:
«امروز میخوام مطمئن شم که کارت خوب پیش میره. نذار کسی اذیتت کنه.»
چان هم قدم جلو گذاشت و با همون لحن آروم اما مطمئنش گفت:
«من هم همینو میخوام. حواستو جمع کن، اما بدون من کنارتم.»
تو وسطشون وایساده بودی، و قلبت داشت دیوونه میشد.
رقابتشون رو میدیدی، اما در عین حال هر کدوم با لمسها و نگاههای کوچک، حس مراقبتشونو نشون میدادن.
هیونجین دستش رو روی میز کنار دستت گذاشت، خیلی نزدیک به تو، اما نه اینکه باعث ناراحتی بشه.
چان هم، بدون اینکه عقب بکشه، آروم شونهتو لمس کرد وقتی توضیح میداد که چطور تمرینها رو انجام بدی.
هر حرکت کوچک، هر لمس، هر نگاه—مثل یه شعله بود که قلبت رو داغ میکرد.
و تو فهمیدی این رقابت دیگه فقط رقابت نیست؛ یه حس نزدیک، وسوسهآمیز و عمیق بینشون وجود داره.
بعد از چند ساعت تمرین، هر دو کنار تو وایستادن تا مطمئن بشن که کارت درست انجام شده.
هیونجین آروم گفت:
«خسته شدی؟ بیا یه کم استراحت کنیم.»
چان هم سریع پیشنهاد داد:
«میتونیم یه کم هوا بخوریم، یا یه نوشیدنی بخوریم، هر چی تو بخوای.»
تو نگاه کردی و فهمیدی که این حس داغ و نزدیک، هیجان و علاقهی واقعیشونه.
هر دو تلاش میکنن تو رو تحت تاثیر قرار بدن، اما هیچکدوم نمیخواد برنده بشه بدون اینکه تو هم راحت باشی.
وقتی عصر شد و استودیو خلوت شد، هیونجین کنار تو نشست و با همون لحن ملایم گفت:
«میدونم امروز چان هم زیاد کنارته… ولی میخوام بدونی که منم اینجا هستم. همیشه.»
چان هم، درست وقتی داشت وسایلتو جمع میکردی، دستش رو گرفت و گفت:
«منم میخوام بدونی که همیشه مراقبتت میکنم… حتی وقتی هیونجین اونجا هست.»
تو وسطشون ایستاده بودی و حس کردی که دیگه نمیتونی بینشون فاصله بندازی.
رقابتشون داغ بود، اما هر لمس و نگاه، عشق و علاقهشونو بیشتر نشون میداد.
شب که خونه برگشتی، هنوز گرمای لمسها و نگاههاشون روی تو بود.
و فهمیدی که این داستان تازه شروع شده…
و تو وسط این رقابت شدید، حس میکردی که قلبت همزمان به هر دو میتپه.
*پایان*
- ۶.۸k
- ۰۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط